اول
معصومه آب را روی پاهای مهرداد میریزد؛ با دلسوزی خواهرانهاش میگوید:« آخه داداش، به تو که روزه واجب نیست، چرا خودتو اذیت میکنی؟»
مهرداد فقط میخندد.
میداند مهرداد که از پنج سالگی نماز و روزه اش ترک نشده، حالا که دیگر به مدرسه میرود، دست بردار نیست؛ روزه میگیرد، حتی حالا که تابستان است؛ گرم، با روزهای طولانی.
معصومه حتی به مهرداد قول داده جریان نماز شب خواندنش را هم به کسی نگوید؛ به هیچ کس نگوید مهرداد نیمهشبها میرود توی اتاقهای طبقهی بالای خانه که هیچ کس آنجا رفت و آمد نمیکند و نماز شب میخواند، اشک میریزد و مناجات میکند.
دوم
همهی اهل خانه نشستهاند. مهرداد و اصغر- شوهرِ معصومه- دو طرف درب ورودي ايستادهاند و دارند حرفهاي جديشان را در قالب کلماتی ساده میزنند. كسي به این حرفها دقت نميكند. از يك طرف اصغر ميگويد:«يك روز من شما را شفاعت ميكنم و...» میخندد.
از طرف ديگر مهرداد ميگويد:« یادتان باشد که شما به واسطهی من وارد بهشت ميشويد.» و باز میخندد.
دست آخر، در ميان كم توجهي اهل خانه، اصغر رو ميكند به مهرداد و ميگويد:« مهرداد! من زودتر از تو ميروم...»
اصرار مهرداد فايده نداشت، چون...
سوم
اصغر كه فرمانده عمليات سپاه و شهردار نظامي پيرانشهر بود، در هفده ارديبهشت 62 توسط گلولههاي داغ دموكراتها به گفتههاي آن روزش عمل كرد و بالاخره زودتر از مهرداد آسماني شد.
خبر شهادتش كه رسيد، معصومه ياد لحظهاي افتاد كه براي خواندن خطبهي عقد پيش امام رفته بودند.
امام در جواب اصغر كه خواسته بود برايش دعا كند که شهيد شود، رو كرد به معصومه و گفت:« دخترم، تو بايد صبور باشي...»
و حالا معصومه باید صبوری کند...
چهارم
مسجد محل، پناهگاه مهرداد شده و عشقش بعد از اصغر، جبهه و شهادت است. حالا هر وقت ميرود توی مسجد، دوستش سيد جواد را صدا ميزند كه برايش قرآن بخواند تا از دلتنگي خلاص شود.
این روزها هنوز معصومه شاهدی بر غصه خوردنهای مهرداد، بر اشک ریختنهای مخفیانهاش و بر سعی و تلاشش برای جبهه رفتن است.
پنجم
براي اينكه قلب مادر كه بعد از رفتن اصغر به بلور ترك خورده ميماند، آزرده نشود، مهرداد دست برد توي شناسنامهاش و با پوشیدن كلي لباس كه جثهاش را بزرگتر نشان بدهد، براي اولين بار راهي جبهه شد.
چند روز بعد با چشم گريان به خانه برگشت، در حالي كه دلش را همانجا گذاشته بود.
ششم
مهرداد هر روز دلتنگتر از قبل، ميخواهد اصغر را كه آنروز آنطرف چهارچوب قول داده بود دم در بهشت منتظرش باشد، معطل نگذارد و فوري خودش را به او برساند.
اصغر، معصومه را واسطهي بهترين سلامهايش از كنار شهدا كرده است. معصومه در خواب و بیداری با اصغر همراه است. همين بيتابي مهرداد را بيشتر ميكند.
... والفجر هشت در راه است.
هفتم
مهرداد دوباره در شناسنامهاش دست برد و با يك رضايتنامه به خط خودش، و با امضاي تقلبي پدرش، براي اعزام نامنويسي كرد و آموزش ديد. اينبار هم قصد عزيمت به جبهه را در سر ميپروراند. حالا خیلی از بچههای محل، که همهشان اهل جبهه و جهاد هستند، شهید شدهاند.
مهرداد تنها شده این روزها...
هشتم
مهرداد چند ساعت قبل از حركت، ساكش را به خانهی دوستي كه قرار بود با او اعزام شود بُرد و به كسي خبر نداد كه تا چند ساعت ديگر راهي جبهه است. شب به بهانهی رفتن به خانهی دوستش بادمپایی از خانه بيرون آمد تا نه قلب مادر برنجد و نه كسي مانع رفتنش شود.
نهم
هر چند مهرداد از خورستان خبر حضورش در جبهه را به مادر داده بود، اما بيطاقتي مجبورش كرد تا براي كسب رضايت مادر به خانه برگردد.
مادر را به زيارت حضرت معصومه سلام اللهعليها برد و همانجا از خدا خواست به مادرش صبري بدهد كه بتواند دورياش را تحمل كند. دستش را كه روي قلب مادر گذاشت و برای مادر شفا خواست.
دهم
براي سومين بار با رضايت قلبي مادر عازم جبهه شد. روز بعد، صداي تلفن قلب مادر را ريخت و مهرداد از پشت خط خبر سلامتي و حضورش را در جبهه ميدهد. مادر اين بار آرام آرام ميسوزد و تحمل ميكند؛ گويا نور سبزي که هنگام تولد مهرداد تمام بيمارستان را پوشانده بود، همان نوری که تمام دکترها و پرستارها به بودنش شهادت دادند، دوباره در چهرهی معصوم مهرداد شانزده ساله موج ميزند...
یازدهم
جبههی جنوب. مهرداد چفيهي سفيدش را با يك چفيهي مشكي عوض كرد و به عنوان كمك تيربارچی همراه ستون رفت به كنار اروند.
قايقها در تاريكي شب آن سوي اروند آرام گرفتند و مهرداد به شهر آزاد شدهي فاو و در خاك عراق قدم گذاشت.
دوازدهم
نبرد سختي در گرفته بود. چند ساعت بعد از درگيري، مهرداد آرام بود و نسيم موهايش را حركت ميداد. دستهايش را روي سينهاش گذاشته بود و لبخندي گوشهي لبش نشسته بود.
27 بهمن ماه مهرداد براي هميشه آرام گرفت و انتظار چند سالهي اصغر در پشت درب بهشت را با شهادت پايان بخشيد.
سيزدهم
سكوت سنگيني روي كوچهاي كه خانهی مهرداد در آن است، سايه انداخته.
در كنار پارچه نوشتهاي كه خبر از عروج خونين مهرداد ميداد، پارچهاي نصب شده بود كه روي آن قسمتي از وصيتنامهی مهرداد نوشته شده بود:« اي اهل محل، مرا حلال كنيد»
پ.ن: بسیجی شهید مهرداد رحیمی/ شهادت: 27 بهمن 1364
پ.ن: پاسدار شهید اصغر بهفر؛ مسئول عملیات سپاه پیرانشهر/ شهادت: 17 اردیبهشت 1362
پ.ن: نسأل الله منازل الشهداء